آره راست میگه الهه ی من ، عشق من ، عزیز من کسی که باعث شد رویای بچگیهام و دوباره بازسازی کنم و با هم بهش پرو بالی دوباره بدیم آره با هم و این بود جون گرفتن دوباره ی من برای این کار بذارید قصه ام رو از وقتی 8 سالم بود براتون بگم :
آره وقتی 8 سالم بود خیلی تو فکر سفر بودم تعجب میکنید نه !!!
دقیقا 8 سالم بود و تو مدرسه ی نمونه ی امت درس میخوندم بچه ی تیز هوش و شیطونی بودم خیلی ...
یه روزی فکرم و عملی کردم اونم تازه نه خودم به قول خودمون مخ یکی دیگه از همکلاسیامم زده بودم فکرشو کنید اون موقع ...
خلاصه فکر کنم روز سه شنبه ی زمستون بود . هوا سرد و تاریک بود آخه اون مدرسه که میرفتیم از صبح بود تا بعداز ظهر ،بعد از اینکه تعطیل شدیم رفتیم و توی کوچه قایم شدیم تا سرویسمون بره وقتی رفت ما هم رفتیم ...
جالب بود رویای من رفتن به کرج و رفتن به جنگل و درست کردن یه کرجی بود که بندازیمش توی رودخونه و بزنیم بریم به دل دریا ...
خلاصه رفتیم و شبانگاهان رسیدیم به میدان امام حسین اونجا یه دونه آقا پلیس بود رفتم جلو و گفتمسلام میشه بگید چطوری باید بریم آزادی ؟؟
پلیسه با تعجب به ما نگاه کرد و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه سریع گفتم آخه آقا ما از سرویسمون جا موندیم و باید بریم خونمون که آزادیه !!!
پلیسه هم تا دید اینو گفتم گفت آره عزیزم وایسین تا براتون یه مینیبوس بگیرم که میره اونجا حالا که فکرش و میکنم میگم چقدر پلیسه تعطیل بود ه و نگفت که آخه این دوتا بچه از آزادی میان اینجامدرسه مگه میبشه !!!