رویای بچگی !!! و تحقق اون در بزرگی !!!
خلاصه بنده خدا قبل از سوار شدنمون گفت پول دارین گفتم نه دست کرد جیبش و کمی پول خرد داد به من و سوار مینی بوسمون کرد رفتیم که رفتیم ....
رسیدیم به میدان آزادیساعت طرفای 8 و 9 شب بود تاریک و سرد از کنار میدان که راه میرفتیم تاریک و ظلمات بود از بغل ما هم آدمهایی رد میشدن که نمیدونم چرااون موقع وحشت نکردم ازشون با اون تیپ و قیافه ها خودتون بهتر میدونید دیگه موضوع ماله 24 ساله پیشه دوستم شروع کرد به گریه و ناله و ابراز گرسنگیمن کمی اغذیه داشتم گفتم بیا بریم زیر برج آزادی که نور داشت تا غذایی بخوریم رفتیم و نشستیم اون زیر غذا رو درآوردم و بین همدیگه تقسیم کردیم و خوردیم لقمه های نون و پنیر و سبزی چه حالی داد چه مزه ای کرد دراین حال من داشتم برای دوستم از برنامه هامون میگفتم و دلداریش میدادم میگفتم آره طاقت بیار چیزی نمونده به رودخونه برسیم تو کرجه بعدش میریم و یه دونه کرجی درست میکنیم ومیندازیم تو رودخونه و خیلی زود میرسیم به دریا بعدش ماهی میگیرم و میخوریمش و ادامه میدیم و میریم به اونور دریا اون بدبخت ننه مرده هم با شنیدن حرفای من به ذوق میومد شترق آی یییی ...
در همین حین که داشتم از این حرفای قشنگ میزدم چنان پسگردنیی خوردم که هنوز که هنوز یادم نرفته بله زیر برج یک پاسگاه کلانتری بود و اون پسگردنی هم کسی نزد جز افسر اون پاسگاه خب چه غلطا چه .... خوریای زیادی پدرسگ بیشرف تو مگه خونه زندگی نداری میدونی الان مادر و پدراتون چه حالین خاک توی سرتون شانس آوردین نبردنتون و سرتون نبریدن آخه مگه شماها عقل ندارین احمقا دوباره چندتا پس گردنیو تو گوشی خوردم خب ههههه آخه من همیشه وقتی از مامانمم کتک میخوردم همش میخندیدم و این اون و بیشتر حرصی میکرد ودر نتیجه بیشتر کتک میخوردم همین کارم با این افسر کلانتری کردم و هی کتک خوردم آخر سر مارو بردن توی پاسگاه روبروشم یه زندان مانند کوچولو بود که توشم یه سگ داشتن به من گفت بچه پرو میخندی الان میندازمت جلوی سگه بخوردت منم که هی میخندیدم تا یهو با خوردن یه چک نون و آب دار برق از روحم پرید و زدم زیر گریه ...
خلاصه اینجا دیگه آخر سفر من به رویاهام بود
مارو برگردوندن به خونه و بعدشم ...
من بدبخت و از مدرسم اخراج کردن و ...
آره اولین رویاهای من برای سفر از اون دوران شروع شد تا سن 11 سالگی که دیگه خودم این استقلال و بدست گرفتم و سفرهای درون شهری و برون شهری و کوهنوردیو شروع کردم الانم دارم این و براتون مینویسم
تا الان که یعنی تا چند ساله پیش که با عشق الانم آشنا شددم
ادامه ی ماجرای آشنایی من و الهه در قسمت بعدی ...